زندگی نامه شهید مدق
گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد :
« نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست »
***
حديث دشت عشق
همسر شهيد سيد منوچهر مدق:
اوعاشقانه به سوي معبود پروازكرد
شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.
آشنايي با منوچهر:
اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.
بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛
اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».
بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانوادهي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بيقرار كه ميشد، من هم بيطاقت ميشدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.
فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذردانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحتتر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه ميگذشت به همسرم وابستهتر ميشدم. دلم ميخواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.
منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول ميزد و از چشمهاش آب ميآمد.
بعد از جنگ
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري ميرفت منطقه. هر بار كه ميآمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نميتوانست غذا بخورد. ميگفت «دل و رودهم را ميسوزاند. همهي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نميدانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نميدادند. هر دفعه ميبرديمش بيمارستان، يك سرم ميزدند، دو روز استراحت ميداند و ميآمديم خانه.
سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ ميشد و از گوشش خون ميزد.
منوچهر كار خودش را ميكرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز ميشد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا ميآورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه ميكشيد، ميگفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس ميكنم».
منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد
منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.
او در آغوش من و پسرم شهید شد.
و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.
شهيد مد ق به روايت همرزم شهيد؛
آخرين نگاهش را فراموش نمي كنم
سرهنگ محبوب زميني درباره منوچهر مي گويد:«فرمانده شجاعي كه مخفيانه به دشمن نزديك مي شد، به ارتفاعات مي رفت و از بالا دشمن را تحت نظر مي گرفت وبه موقع ضربه هايي كاري وادر مي كرد؛ شهيد منوچهر مدق بود.
محبوب زميني فرماندهي پشتيباني سپاه سيدالشهدا (ع) تهران (آمادگاه ميثم) در سال 63 در تيپ رسول الله با منوچهر آشنا شد. مي گويد:«رزمنده ها در آن روزها بيشتر در مكانهاي مذهبي مثل حسينيه ها با هم آشنا مي شدند. ارتباط ها خوب و نزديك بود. به همين خاطر بچه ها خيلي زود باهم رفيق مي شدند».
نخستين باردر پادگان دوكوهه با منوچهر آشنا شدم. آن روزها او در ادوات تيپ محمد رسول الله خدمت مي كرد و جزء خدمه توپ 106 روي خودروها بود.
وظيفه اش ايجاب مي كرد كه با وضعيت استتاري و مخفيانه به دشمن نزديك شود و شليك كند. حتي بارها به ارتفاعات رفت تا ديد به اندازه كافي باشد تا به دشمن شليك كند.
به گفته محبوب زميني بيشترين مصدوميت شيميايي منوچهر برمي گردد به عمليات سال هاي 63 و 65 او ظيفه تداركات و رساندن تجهيزات و امكانات به رزمنده ها را به عهده داشت.
او به همراه گروهش قبل از هر عمليات به منطقه عملياتي مي رفتند و امكاناتي همچون سوخت، اسلحه، تغذيه و.. را در آنجا به عنوان ذخيره مي گذاشتند تا در مواقع اضطراري،رزمنده ها از آن استفاده كنند.
سرهنگ درباره همرزم شهيدش مي گويد: منوچهر انسان شجاعي بود و بيشتر تلاش مي كرد در خط مقدم جبهه ها فعاليت كند.همين باعث مي شد تا ديگران از او روحيه بگيرند. كاري كه او قبل از هر عمليات براي جاسازي امكانات انجام مي داد ،به دليل اينكه در ديد دشمن بود ، كار خطرناكي بود.
منوچهر در عمليات كربلاي 5 مجروح شد، چرا كه به ديگر رزمنده ها كمك مي كرد كه به عقب برگردند. همين باعث شد تا به شدت شيميايي شود.
او در حلبچه هم حضور داشت و براي چندمين بارشيميايي شد.
محبوب زميني در ادامه از اخلاص و جديت منوچهر در طول دفاع مقدس مي گويد؛ اينكه از توان بالايي برخودار بود اما به اين خاطر هرگز مغرور نشد. او در سخت ترين عمليات ها، داوطلبانه پا به ميدان مي گذاشت.
او در گرماي تابستان ،زماني كه در پشت جبهه ها هم كه بود از پنكه استفاده نمي كرد و مي گفت:«رزمنده ها زير آفتاب در حال جنگ هستند. من چطور مي توانم در پشت جبهه از خنكي پنكه استفاده كنم.»
فرمانده آمادگاه ميثم معتقد است كه منوچهر بيشتر وقتش را در جبهه ها صرف سازندگي و آموزش نيروهاي انساني مي كرد.
منوچهر ظرف مدت 10 روز براي آنها آموزش هاي باز و بسته كردن اسلحه،طريقه زاويه بندي و شليك و... را ياد مي داد.از اين نظر منوچهر روحيه خستگي ناپذيري داشت.
او در جبهه ها مي توانست نيروهايش را به خط مقدم بفرستد و خودش از پشت خط آنها را هدايت كند اما خودش در كانون درگيري ها حضور پيدا مي كرد تا براي رزمنده ها روحيه مضاعفي باشد و در صورت بروز مشكلي براي هر رزمنده به كمكش مي رفت.
زميني مي گويد:« منوچهر با توجه به اينكه در دوران طاغوت ،دوران سربازي را گذرانده بود ،تجربه كامل در زمينه نظامي داشت. به همين خاطر سعي مي كرد از تجربياتش به ديگران آموزش دهد.
از آنجا كه خودش از دوران كودكي كار مي كرد و سختي روزگار را ديده بود، روحيه خستگي ناپذيري داشت وچندين بار پيش آمد كه تا 36 ساعت بي آنكه چشم روي هم بگذارد مشغول كار كردن بود.»
وي در ادامه از دوران بعد از جنگ مي گويد :« ارتباط ما بعد از جنگ بيشتر شد و به رفت و آمد هاي خانوادگي انجاميد.
علائم شيميايي منوچهر بعد از جنگ بروز پيدا كرد. آن روزها او مسئول لجستيك پادگان آموزشي شهيد همت تهران بود .
مدتي هم من معاون شهيد مدق بودم و چند بار هم پيش آمد كه او معاون من شد.همانجا بود كه فهميدم او به زرق و برق دنيا دلبستگي ندارد و اين جابه جايي سمت ها را به راحتي مي تواند قبول كند.»
محبوب زميني سال 67 زماني كه منوچهر مسئول پشتيباني پادگان همت تهران بود معاونش بود تا اينكه يك سال بعد به جنوب رفت و مسئول تداركات اجرايي لشگر در پادگان دو كوهه را به عهده گرفت . همانجا بود كه منوچهر آمد و معاونش شد.»
از سال 70 به بعد بود كه عوارض شيميايي منوچهر بيشتر خودش را نشان داد . او به بيمارستان رفت و تحت مراقبت قرار گرفت :
« منوچهر 9 سال تمام در بيمارستان تحت مراقبت بود و در طول اين چند سال بارها مورد عمل جراحي قرار گرفت.
عوارض شيميايي در او به صورت توليد غده در ناحيه شكم بروز پيدا كرده بود كه بعد از هر عمل جراحي دوباره ظاهر مي شد.
وي از آخرين لحظات زندگي منوچهر هم حرفهايي براي گفتن دارد:« سعي مي كرديم هر طور شده داروهايش را تهيه كنيم. روز آخر موقع اذان ظهر بود كه به بيمارستان جم تهران كه در آن تحت مراقبت بود رسيدم.
همسرش بالاي سرش ايستاده بود و اشك مي ريخت.وقتي من هم بالاي تختش رفتم ،همسرش رو به منوچهر كرد و گفت:«چشمات رو باز كن و ببين آقا محبوب آمده .»
همان لحظه منوچهر چشمانش را باز كرد و نگاهم كرد. نمي توانست صحبت كند و فقط نگاهم مي كرد.
در نگاهش كوله باري از حرف نهفته بود كه انگار مي خواست به من بزند اما نمي توانست.آن نگاهش يك نگاه عاطفي بود.همان موقع پيشاني اش را بوسيدم و بغض كردم. از اتاق خارج شدم و به راهروي بيمارستان رفتم. نيم ساعت بعد بود كه منوچهر به شهادت رسيد و آخرين نگاهش را براي هميشه در خاطراتم به يادگاري گذاشت . نگاهي كه خبر از جدايي مي داد.»
محبوب زميني مي گويد:« ما 16 سال با هم رفيق بوديم. به همين خاطر در تشييع پيكرش سنگ تمام گذاشتيم. ما مراسم با شكوهي از محل سكونتش ت بهشت زهرا (س) برگزار كرديم كه بيشتر دوستانش هم در آن حضور داشتند.ما هر كاري برايش مي كرديم باز كم بود. او سال ها در جبهه ها مبارزه كرد و در طي مدتي كه شيميايي بود سختي هاي زيادي كشيد .»
شهید مدق به روایت فرزند شهيد:
پدر مي گفت:"دردهايم همه عشقبازی با خداست"
خیلی آرام در گوشم زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
جنگ كه تمام شد، پدر هم به خانه برگشت. آنها بعد از سالها دوري تازه به هم رسيده بودند و داشتند حضور پدر را در كنار خود باور مي كردند. اما او با دردي كه داشت و رنجي كه مي كشيد، ماندني نبود. پدر علي در یک شب پاییزی در 2 آذر ماه سال 79 به دیار باقی شتافت.
علی مدق فرزند شهید والامقام منوچهر مدق است. سال 60 در تهران متولد شده و
فارغ التحصیل رشته فناوري اطلاعات (IT) از دانشگاه آزاد است.
علي فرزند با وفا و مهربان شهید مدق است که به گفتگو با او پرداختیم که حاصلش را می خوانید:
* اخلاق پدر:
صبور و مهربان بود، هیچگاه عقاید خودش را بر ما تحمیل نمی کرد، اجازه داد خودمان خدا را بشناسیم و به او ایمان بیاوریم. پدر حتی دین را هم بر ما تحمیل نمی کرد.
* روزهای برگشتن پدر
زمانی که به دنیا آمدم پدر در جبهه بود.
پنج – شش سال داشتم و با دوستانم در کوچه بازی می کردیم، دیدم مردي وارد کوچه شد، صورت و دستش زخمی بود و موهای بلند و به هم ریخته ای داشت.
از او ترسیدم و به سمت خانه دویدم، مرا صدا زد از صدایش متوجه شدم که پدر است به طرفش دویدم و خواستم او را بغل کنم ولی او نتوانست،دستش زخمی بود.
خم شد و صورت من را بوسید. هیچ وقت آن صحنه از ذهنم پاک نمی شود.
در سالهاي جنگ پدر وقتي که مجروح می شد به مرخصی می آمد.
* زندگی بعد از جنگ
در دوران جنگ پدر را کم می دیدیم. مادر زحمات بسیاری برای من و خواهرم می کشید.جنگ که تمام شد باز هم پدر را کم می دیدم، او بیشتر روزها در بیمارستان بود.زندگی ما با اضطراب و نگرانی زیادی همراه بود ولی شادی های خاص خود را هم داشت.او ترکش های زیادی در بدنش داشت و شیمیایی بودنش هم دردهایش را دو چندان کرده بود.با این حال هیچ وقت شکایت و ناله نمی کرد.
* جنگ ما هم شروع شد!
پدر با تنی زخمی از جنگ بازگشت. او دردهای زیادی را با خود آورده بود و همیشه می گفت: "جنگ شما تازه آغاز شده و باید در این راه اخلاص داشته باشید تا شکست نخورید".
براي تهيه داروهاي مورد نياز پدر واقعا سختي مي كشيديم،خاطرات تلخي از ناصر خسرو در آن روزها دارم و فروش خانه مان برای درمان پدر و در نهایت روزهاي بیمارستان و روحیه دادن به ايشان. از طرف ديگر كارهاي سخت و هفت خوان ادارات دولتي و سازمانهايي كه هيچ وقت ما را به درستي درك نكردند.
اما پدر روحیه خوبی داشت مادرم هم کوتاهی نمی کرد و همین گذشت و فداکاری مادرم عشق آنها را برای همیشه پایدار نگهداشت.
* بزرگترین لذت زندگی
بزرگترین لذت زندگیم این بود که در سن 17 سالگی با اولین حقوق خودم توانستم برای پدرم یک کاپشن بخرم. و با این کار قدردان زحماتش باشم.
با اینکه خیلی کهنه شده بود ولی بابا آن را تا زمان شهادت بر تن داشت.
* فداشدن به خاطر ارزش ها و اعتقادات
من فدا شدن به خاطر ارزش ها را لحظه شهادت پدر دیدم.
مادرم به خاطر عشق به پدر فداکاری زیادی کرد. من عشق حقيقي را از آن دو یاد گرفتم.
* شهادت پدر
آن روز مادرم تماس گرفت و گفت که به بیمارستان بروم دلشوره ی عجیبی داشتم. وقتی پدر را در آن وضع دیدم دیگر نمی توانستم راه بروم. نفسم بند آمده بود خودم را به تخت رساندم و دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
پدر خیلی سخت حرف می زد و خیلی آرام در گوش من زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
من و مادر از کمر پدر گرفتیم و از روی تخت بلندش کردیم تا به اتاق مراقبت های ویژه ببریم، لرزش کمر پدر را زیر دستانم احساس کردم و پدر یک نگاه به من و مادرم کرد و چشم هایش را بست. پدرم در آغوش من و مادرم شهید شد.
*معشوق پدرم تنها خدا بود
از زمانی که پدرم شهید شد هر زمان که دلتنگش می شوم برایش نماز می خوانم.
خوشحالم که پدر بعد از آن همه سختي و درد حالا در آرامش است.
همیشه می گفت: "اینها همه دردهايم عشق بازی با خداست"
از سخنان شهيد منوچهر مدق:
به قول شهید رجایی، قبول مسئولیت باید یا از سر عشق باشد و یا از سر دیوانگی. ولی من به عین می گویم قبول مسئولیت تدارکات بچههای رزمنده و بسیجی هم عشق می خواهد و هم دیوانگی. بدون عشق به اسلام، عشق به امام حسین (ع) انجام دادن وظایف طاقت فرسای پشتیبانی از فرزندان این آب و خاک که با عشق به جبهه ها آمدهاند بسیار مشکل است.
تدارکاتیها قمقمههای خالی از آب را دیده اند، لب تشنه شهید شدن بچه ها را دیده اند، به همین خاطر وقتی در گرمای جنوب، در خط مقدم، آب خنک، کمپوت، یخ و ... به دست بچه ها می دادند و آنها با لذت سیراب می شدند، خدا را شکر می کردند و با خود می گفتند: الحمدالله که ما هم توانستیم کاری کنیم. ما تدارکاتی ها کاری با آرپی جی زدن و چیزهای دیگر نداریم. ما باید بتوانیم خوب عملیات را تدارک كنيم. جنگ ما جنگ عشاق بود. اگر ما توی این هشت سال دوام آوردیم، اگر مجروحین صعب العلاج ما در آسایشگاه ها، منازل و بیمارستان ها دوام آوردند، اگر خانواده معظم شهدا صبر می کنند، همه از عشق به خدا و امام حسین(ع) است. کسی که به جبهه می رود باید عاشق باشد وگرنه تخصص و غیره به تنهایی سودی ندارد.
از وصایای آن جانباز شهید:
برادران عزیزم! در انجام همه کارها اول خود پیش قدم باشید و بعد افراد خود و بسیجیان را پشت سر خود بخواهید.
در استفاده از امکانات اول دیگران را مقدم بدانید و بعد خود استفاده کنید.
خاطرات رزمندگان را به صورت کتاب حفظ کنید و بخوانید تا ببینید، بچه ها در زمان جنگ چه کردند. مسئول بودن و مسئولیت داشتن یعنی پایبندی به وظایف تا مرز شهادت.
از ریا دوری کنید و از ته قلب و با عشق کار کنید. به ماموریت وابسته نباشید.
به استخوان خردکرده ها، این کسانی که یاران و رفقایشان جلوی چشمانشان تکه تکه و شهید شدند و آرزویشان آن بود که کاشکی آن موقع ما هم رفته بودیم، احترام بگذارید و حرمت آنها را نگه دارید.
سفارش حضرت امام (ره) را فراموش نکیند که فرمودند: «نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی مادی به فراموشی سپرده شوند».
از خانواده های شهدا، جانبازان دیدن کنید، نگذارید گرد فراموشی بر چهره آنها بنشیند.
همیشه هدف اولیه مان را از پیوستن به سپاه در نظر داشته باشیم. هدف ما عشق بود، دوست دارم بچههایی که وارد سپاه می شوند با همان عشق بچه قدیمی ها بیایند، خاطرات آنان را بخوانند به ظواهر بها ندهند و همیشه حاضر به جانفشانی عاشقانه در راه انقلاب و رهبر باشند.
والعاقبه للمتقین ـ منوچهر مدق 18/4/79